شب نوجوانان عاشورایی، شب روضه قاسم بن الحسن(ع).
حضرت قاسم(ع) نوجوانی بود که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. او دو ساله بود که پدرش شهید شد و در مهد تربیت حسینی بزرگ شد و آن روح بلند و همت عالی در این جوان هاشمی اثری عمیق کرد و با اینکه در واقعهی کربلا، نوجوانی کم سن و سال بود اما وقتی به میدان رفت بر خلاف انتظار لشکریان دشمن، چنان با شهامت و دلیرانه جنگید و بر قلب دشمن تاخت تا اینکه بر او حمله کرده و شهیدش نمودند.
شب عاشورا، امام حسین(ع) به اصحاب فرمود:
فردا همهی شما کشته خواهید شد، قاسم(ع) نزد عمویش آمد و عرض کرد: عمو جان من هم فردا کشته خواهم شد؟ امام او را به سینهاش چسباند و فرمود: مرگ در نظر تو چگونه است؟ قاسم(ع) جواب داد:
از عسل شیرینتر است.
امام به او فرمود: تو بعد از بلایی عظیم کشته میشوی و عبدالله شیرخوار هم شهید میشود.
شب عاشورا، امام حسین(ع) به اصحاب فرمود:
فردا همهی شما کشته خواهید شد، قاسم(ع) نزد عمویش آمد و عرض کرد: عمو جان من هم فردا کشته خواهم شد؟ امام او را به سینهاش چسباند و فرمود: مرگ در نظر تو چگونه است؟ قاسم(ع) جواب داد:
از عسل شیرینتر است.
امام به او فرمود: تو بعد از بلایی عظیم کشته میشوی و عبدالله شیرخوار هم شهید میشود.
روز عاشورا قاسم(ع) خود را آمادهی جنگ کرد و به حضور امام حسین(ع) آمد تا از او اجازهی جهاد بگیرد،
امام او را در آغوش گرفت و مدتی با هم گریه کردند ، سپس قاسم(ع) اجازه طلبید و امام به او اجازه نمیداد. هرچه آن حضرت قاسم(ع) در اجازهی جهاد، پافشاری میکرد، حضرت اجازه نمیدادند.حضرت قاسم (ع)مخالفت عموی خود را با مادر خویش در میان گذاشت و مادر برای وی چاره جویی کرد و نامه ای را که امام حسن (ع) برای روز عاشورا خطاب به قاسم نوشته بودند، به سیدالشهدا تسلیم کرد، در آن نامه امام حسن (ع) به فرزند خویش وصیت کرده بود که دست از یاری امام حسین (ع) برندارد.
قاسم (ع) با سپردن این نامه به امام حسین (ع) توانست اجازه میدان رفتن را از ایشان کسب کند، اما هیچ زره و لباس جنگی به اندازه قامت حضرت قاسم یافت نمیشد؛ چرا که همه زرهها برای ایشان بزرگ بود. امام حسین(ع) هنگام روانه کردن قاسم(ع) به میدان، عمامهاش را دو نصف کرد نیمی از آن را مانند کفن بر تن قاسم(ع) نمود و نیمی دیگر را بر سر قاسم(ع) بست.

آنگاه حضرت قاسم(ع) به سوی میدان رفت و در حالیکه اشک برگونههای مبارکش روان بود فرمود:
اگر مرا نمیشناسید، من قاسم پسر حسن(ع) و نوهی پیامبر(ص) هستم که برگزیدهای از سوی خداوند است، این عمویم حسین(ع) است که مانند اسیران، گِروگان گرفته شده و در بین مردم گرفتار شده است. خدا این مردم را از باران رحمتش سیراب نسازد.
سپس کارزار سختی نمود، به طوری که با آن کمی سن، تعدادی از دشمنان را کشت.حمیدبن مسلم نقل میکند: پسری را دیدم که
برای جنگ از خیمهها بیرون آمد، گویی رخسارش
همچون پارهی ماه بود، شمشیری در دست و پیراهن
و شلواری بر تن و نعلینی در پای خود داشت که بند
یکی از آنها پاره شده بود و فراموش نمیکنم که بند نعلین چپش بود…
سپس عمروبن سعد بن نفیل اَزُدی گفت: به خداسوگند به این پسر حمله میکنم، گفتم سبحانالله این چه قصد و ارادهای است که نمودهای؟این گروهی که پیرامون او را فراگرفتهاند،برای اوبس
است آن مرد گفت: سوگند به خدا، بر او میتازم.
پس بر قاسم(ع) تاخت تا آنگاه که شمشیری برفرق مبارک آن مظلوم زد و سر او را شکافت،حضرت قاسم(ع) با صورت روی زمین افتاد وفریاد زد: ای عمو! به فریادم برس…
حمیدبن مسلم میگوید: چون صدای قاسم(ع) به گوش
امام حسین(ع) رسید، آن حضرت با شتاب سربرداشت و به قاسم(ع) نگاه کرد، آنگاه به عمرو حمله کرد وبا شمشیری دست او را جدا نمود. عمرو فریادی کشید به طوری که لشکریان صدای او را شنیدند،سواران اهل کوفه حمله کردند تا عمرو را از دست
امام رها کنند ولی همین که هجوم آوردند، بدن عمرو با سینهی اسبها برخورد کرد و او زیر پای اسبان لگدکوب و کشته شد. حمیدبن مسلم میگوید:
چون گرد و غبار فرو نشست، دیدم امام بالای سرقاسم(ع) است و آن جوان در حال جان کندن میباشدو پای بر زمین میساید. حضرت فرمود: سوگند به خداکه دشوار است بر عمو که تو از اوچیزی بخواهی او نتوانداجابت کند و اگر اجابت کند، تو را سودی نبخشد. آنگاه امام حسین(ع) قاسم(ع) را از زمین برداشت و دربر کشید و سینهی او را به سینهی خود چسباند و
به سوی خیمهها روان گشت، در حالیکه پاهای قاسم(ع) بر زمین کشیده میشد. سپس او رادر نزد پسرش، علیبنالحسین(ع) در میان کشته شدگان اهلبیت خود، جای داد.
بدون دیدگاه